امشب شب تولدمه به جز فاطمه دوستم هم خوابگاهیم تا الان کسی بهم تبریک نگفته.
پارسال که این موقع ها رو تخت بیمارستان بودم شب تولدم عمل کرده و فهمیدم سرطان دارم.
یاد اون روزا میوفتم واقعا چه روزایی رو پشت سر گذاشتم اما کم نیاوردم و تا هر جا که بشه ادامه میدم .
همیشه تو کار خدا یه حکمتایی که ما ازش بی خبریم. تمام اتفاقای شاید به چشم ما بد همه یه جا افتاد اما خدا صبر همه رو بهم داد. شاید خوب بودو من بیخبرم از اون.
تولد عرفانو بهش تبریک گفتم یادمه. بهم گفته بود ما مثل دو تا دوستیم هر چند وقت یک بار از حال هم با خبر میشیم درست اما چرا چند روز پیش بهش زنگ زدم جوابمو نداد. عرفان مرد حرفاش نیست.زیر تمام حرفاش زد و رفت.
وقتی فهمیدم سرطان دارم بهش گفتم عرفان یک وقت تنهام نذاری بری خدای من شاهده بهم گفت تا هر وقت بخوای کنارتم تا وقتی خوب بشی. اما چند روز از بیماری و درمانم نگذشته بود که رفت خیلی راحتم بهم گفت تموم کنیم میخوام تنها باشم.
چه شبی بهم گذشت انتظار چنین رفتاری و تو اون شرایط از کسی که فکر میکردم خیلی خوبه نداشتم به حساب خودش که خوب تموم شد اما نمیدونه بدترین خاطره زندگیمو واسم گذاشت.
الانم دوست داشتم اگه واقعا دوستش بودم بهم تبریک میگفت. بیخیال خودمون به خودمون تبریک میگیم
سعیده تولــــــــــــــــــــــــــــدت مبارک عزیزم. به تموم آرزوهات برســــــــــــــــــی.
خواستم چیزی بنویسم گذاشتم واسه بعد.
تمام دفتر خاطراتو ورق زدم و گریه کردم.
هنوزم منتظرتم. ع.ع.ع عم
نظرات شما عزیزان:
LORD
ساعت18:13---5 مهر 1391
سلام وبلاگ زیبایی داری - خوشحال میشم بهم سر بزنی
|